|
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم شامم سیه تر است زگیسوی سرکشت بوی تو ای خلاصه گلزار زندگی بگرفت آب و رنگ زفیض حضور تو با اهل درد شرح غم خود نمی کنم آن را که لب به دام هرس گشت آشنا نظرات شما عزیزان: |
|